داستان جالب انگیز

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

سلام.... رمان بگو که رویا نیست تموم شد ولی دوست داشتم این حرفها را اینجا بنویسم تا شاید کسانی که از پایانش راضی نبودند و یا حس کردند به قشر خاصی ظلم شده ، هدف من از این پایان بندی رو بدونند...

ایدز پایان زندگی نیست شروعیست برای یک زندگی متفات

 

 خطاب به دوست عزیزم که برای نظرش خیلی احترام قائلم :من نظرتت رو خوندم و تک تک جملاتت رو قبول دارم چون خودم بارها بهش فکر کردم ولی هر طور که نگاه کردم به نظرم این بهترین پایان بود....
من خودم قبل از اینکه رمان رو شروع کنم خیلی تحقیق کردم....مصاحبه ی یک زن و شوهر که یکیشون بیمار ایدزی بود و خیلی خوشبخت بودند رو خوندم....اونها حتی به بچه دار شدن هم فکر می کردند....
من اصلا نخواستم بیماری رو ناامید کنم....  اوایل رمان قصد داشتم فروزنده و ژوبین رو بهم برسونم ولی اینطوری رمان خیلی شعاری می شد.... ما داریم توی این اجتماع زندگی می کنیم....واقعیت اجتماع ما این نیست....خیلی شعاری می شد که عشق یک دختر حساس مثل فروزنده ، باعث سرگیری این ازدواج بشه! یعنی اینقدر ما به واژه عشق اهمیت می دیم؟ یعنی فقط عشق می تونه پایان خوشی برای یک ازدواج رقم بزنه؟ زوج های سالمش سر یک ماه نشده دارند طلاق می گیرند....!!! حرفات رو خیلی قبول دارم...چون تو درست می گی....ولی باور کن منم درست گفتم....
من ژوبین رو شکست ندادم....درسته به فروزنده نرسید ولی بر ترس هاش غلبه کرد... فروزنده اینجا فقط نقش یک واسطه(یک فرشته ی نجات) را داشت.... طرز نگاه ژوبین رو نسبت به بیماریش تغییر داد...ژوبین در اوج ناامیدی بود که فروزنده گفت با ایدز هم میشه عاشق بود....! ولی این شخصیت ژوبین بود که هر بار با وجود تلاش فروزنده ، عقب نشینی کرد.... ژوبین فکر می کرد لایق فروزنده نیست....از اینکه به عنوان یک بیمار ایدزی با خانواده فروزنده برخورد کنه ، می ترسید....و بخاطر ترسش بود که خودشو پنهان کرد...که خواست از ایران بره... شخصیت فروزنده و ژوبین دچار تحول شدند.... فروزنده فهمید عشق واقعی ، اون اطمینان قلبی که از شریک زندگیش می خواد رو فقط در وجود ماهان می تونه پیدا کنه.... ژوبین هم فهمید ابتلا به ایدز آخر دنیا نیست....هنوز می تونه زندگی کنه....می تونه عاشق بشه و ازدواج کنه...حالا این اتفاق با فروزنده نیفتاد ولی می تونه با هر کس دیگه اتفاق بیفته....
ژوبین فروزنده رو از دست داد ولی چیزهایی زیادی رو بدست آورد.... امید به زندگی ، یکی از اونها بود....
ژوبین داشت فرار می کرد که گوشه ای از دنیا ، تنها بمیره.... ولی اینطور به آخر رمان نگاه کنید که اون برگشت تا زندگی کنه...برگشت تا ازدواج کنه...برگشت تا ....
به نظرم من به بیماران ایدزی ، امید دادم....بوسیله فروزنده.....!
این رمان رو به خاطر همین نوشتم و هرگز از پایانش پشیمون نیستم....
ماهان به عشق بچگیش رسید....
فروزنده تونست برای اولین بار یک تصمیم قاطع بگیره....
ژوبین تونست با ترس و ناامیدیش بجنگه.....
به نظرم پایان بهتر از این وجود نداشت ، در ضمن هنوز حرفات رو قبول دارم و می دونم این وظیفه ما نویسنده هاست که یک طرز فکر مثبت رو در اجتماع باب کنیم....
خیلی حرف داشتم ولی جای نقد برای این موضوع خیلی زیاده و تمومی نداره.... متشکرم از نگاه و همراهی تو و خواننده های صبور

دوستتون دارم و مشتاقانه پذیرای نقدهای سازنده تون هستم.

نویسنده:

تاریخ: سه شنبه 18 شهریور 1393 ساعت: 14:45

نظرات(0)

تعداد بازديد : 304

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 2011
کل نظرات : 120
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 4
تعداد اعضا : 8
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 258
بازدید دیروز : 569
ورودی امروز گوگل : 4
ورودی گوگل دیروز : 1
آي پي امروز : 137
آي پي ديروز : 217
بازدید هفته : 3,015
بازدید ماه : 9,472
بازدید سال : 52,163
بازدید کلی : 1,676,791
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 18.218.217.105
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد

امکانات جانبی