قسمت بیست و یکم :
فریده با عصبانیت گوشی تلفن را گذاشت و درحالیکه صورت رنگ پریده اش خبر از حال درونش می داد ، خود را با زحمت به اتاق فروزنده رساند. سرگیجه خفیفی داشت و هنوز در بهت بود . بدون اینکه ضربه ای به در بزند ناگهان وارد اتاق شد ، فروزنده که روی تخت دراز کشیده بود با دیدن صورت مثل گچ مادرش هراسان بلند شد و به طرف او رفت ، زیر بازوی مادرش را گرفت و او را روی تخت نشاند .
سپس با نگرانی به مادرش نگریست و گفت :
ای وای...چی شده مامان؟...حالت خوبه؟! بذار برم یه لیوان آب قند درست کنم الان میام.
فریده خواست مانع شود ولی فروزنده که نگران شده بود بی آنکه مهلتی به مادرش بدهد به سرعت از اتاق بیرون رفت ، این فاصله زمانی ، فرصت مناسبی برای فریده بود تا به حرفایی که جاری اش-نفیسه- درباره فروزنده و ماهان به او گفته بود خوب فکر کند . وقتی فروزنده با یک لیوان آب قند برگشت ، فریده کمی خودش را روی تخت جابه جا کرد و درحالیکه لیوان آب قند در دستش به وضوح می لرزید روی به فروزنده که کنارش نشسته بود کرد و گفت :
-ببینم فروزنده....آخه این چه کاری بود تو کردی؟!!
فروزنده متعجب گفت : چکار؟...چکار کردم؟
فریده مضطرب گفت : همین چند دق پیش ، زن عموت زنگ زده بود....
رنگ چهره فروزنده با شنیدن اسم زن عمویش ، پرید و حالت ضعفی آشکار به او دست داد ، طوریکه دلش م خواست کمی از آب قند در دست مادرش را او بنوشد .
فریده با ناراحتی گفت : آخه چرا اینکارو کردی...؟!!
فروزنده با این فکر که ماجرای بهم خوردن نامزدی به گوش مادرش رسیده ، شمرده گفت :
-همون موقع که از شمال اومدیم می خواستم بهتون بگم....
-چرا حالا باید بشنوم دختر؟!
-آخه روم نمیشد بگم....از شما...از بابا خجالت می کشیدم.....
-آبروی منو بردی دختر...حالا زن عموت پیش خودش چی فکر می کنه؟!!
-بذارید هرچی می خوان درباره من بگن....باید اینکارو می کردم...دلم اینجوری می خواست، دیگه طاقت نداشتم!
فریده نگاه چپی به دخترش کرد و سپس از خجالت گوشه لبش را گاز گرفت، فروزنده نفسش را با حرص بیرون داد و گفت :
-از خودم بدم اومده....بازم نتونستم درست تصمیم بگیرم....دلم نمی خواد ماهان ازم ناراحت باشه....
-ماهان مجبورت کرد...؟
-نه....! من خودم خواستم....
فریده با ناراحتی گفت : دختر بی حیا...!!! خجالتم خوب چیزیه....
فروزنده سرش را پاین انداخت و گفت : آره من بی حیام....ولی چکار کنم ....دوستش دارم!!!
فریده عصبانی شد و گفت : خوبه خوبه....! انگار که من شوهرمو دوست نداشتم....یه زمانی منم هم سن تو بودم....یادم نمیاد اینقدر واسه شوهر کردن هول کرده باشم.....شما دخترای امروزی هم نوبریت وا.....
فروزنده با تعجب به مادرش نگریست و خواست چیزی بگوید که فریده دوباره به سخنرانی اش ادامه داد :
-وقتی زن عموت گفت تو و ماهان قراره زودتر از موعد ازدواج کنید....سرم سوت کشید ....نگفتید یه بزرگتری هم دارید...حالا دیگه واسه خودتون می بُرید و می دوزید....دلیلتونم اینه که همدیگه رو دوست دارید...یا چه می دونم دیگه طاقت ندارید....از پدرت خجالت نکشیدی؟ وای عموت اگه شنیده باشه چی میگه....وای....
فروزنده درحالیکه هنوز سردرگم بود گفت :
-وایسا ببینم مامان.....داری چی میگی؟ از چی صحبت می کنی....؟! من و ماهان کی همچین قراری گذاشتیم؟!
-یعنی میگی ماهان دروغ میگه....؟!
فروزنده خواست چیزی بگوید ولی صلاح ندانست ، مادرش چند دقیقه دیگر حرف زد و نصیحت کرد و هرچه لقب از بی حیا گرفته تا چشم سفید و گیس بریده ، نثار او کرد سپس از اتاق بیرون رفت ، فروزنده مدتی در اتاقش راه رفت و فکر کرد ، مردد بود که با ماهان تماس بگیرد یا نه ولی عاقبت موبایلش را از روی میز برداشت و شماره ماهان را گرفت ، هر چقدر زنگ زد یا در دسترس نبود یا جواب نمی داد ، حالا عصبانیت فروزنده با این حس که ماهان دارد لجبازی می کند ، بیشتر شده بود ، فوری مانتو و شلواری پوشید و شال به سرد کرد و از اتاقش بیرون رفت ، فریده که در آشپزخانه بود با دیدن فروزنده گفت :
-کجا شال و کلاه کردی این وقت ظهر.....؟!
فروزنده با پریشانی گفت : می خوام برم ماهان رو ببینم.
فریده چپ چپ به او نگاه کرد و گفت :
-واقعا که.....پس یه ساعت چی داشتم بهت می گفتم که....
فروزنده حرف مادرش را ادامه داد :
-باشه مادر من.....دختر باید سنگین باشه....احترام خودشو نگه داره....اینقدر هول بازی در نیاره....یکم هم ناز داشته باشه که خریداری واسش باشه....بخدا من درسامو از بَرم....ولی باید بِرم....بعدا بهتون توضیح میدم....اگه بابا اومد چیزی نگید....
و بی آنکه منتظر شود تا مادرش چیزی بگوید، به سرعت از خانه بیرون رفت.
***
فروزنده آنقدر نگران و ناراحت بود که متوجه نشد چطور خودش را به خانه عمویش رساند ، وقتی پایین آپارتمان آنها ایستاده بود به این فکر می کرد که چطوری ماهان را به پایین بکشد، ساده ترین راه ، برقراری یک تماس تلفی بود ولی آیا ماهان اینبار تلفن اش را جواب می داد ؟
امتحانش ضرری نداشت ، حداقل او را از این برهوت تردید نجات می داد . موبایلش را از جیب مانتویش بیرون آورد و با دستانی لرزان شماره ماهان را گرفت ، بعد از چندبار بوق زدن تا صدای ماهان را شنید ، نفسش را با خیال راحت بیرون داد .
ماهان : چیه خانوم؟ چرا اینقدر زنگ می زنی مزاحم می شی؟!
فروزنده : خجالت بکش آقا ماهان....این چه حرفایی بود که توی دهن همه انداختی.....؟
ماهان : خب....چکار کنم؟....یه خطایی کردم....حالا تو کوتاه بیا!
فروزنده پوزخندی زد و با حرص گفت :
-چی؟! کوتاه بیام....؟ روتو برم....من کجا دلم می خواد عروسی زودتر انجام شه؟ مثل اینکه خوب متوجه نشدی توی شمال بهت چی گفتم....
ماهان : چرا....خیلی هم خوب متوجه شدم.....می خوای نامزدی بهم بخوره!
فروزنده : پس چرا این چرت و پرتا رو گفتی؟
ماهان : حالا چکار کنم؟!
فروزنده : خودت زدی خرابش کردی، خودتم باید درستش کنی....حالا بیا پایین فکرامون رو روی هم بذاریم تا بلکه خرابکاری شما رو یه جوری درست کنیم....
ماهان : بیام پایین؟ مگه تو کجایی؟
فروزنده : پایین خونتونم!
ماهان : بیا بالا یه چایی بخور!
فروزنده : روی اعصابم نرو ماهان...بیا پایین!
فروزنده خواست تماس را قطع کند که صدای نسبتا بلند ماهان از درون گوشی او را دستپاچه کرد.
ماهان : مامان...مامان...مهمون داریم ، فروزنده پایین ساختمونه!
فروزنده فوری گوشی را قطع کرد و شروع به جویدن ناخن دستش کرد ، در حال و هوای خودش بود که صدای زن عمویش را از بالا شنید ، از پنجره آشپزخانه به او می نگریست و صدایش می کرد ، سلام بی صدایی گفت و لبخندی ساختگی روی صورتش نقش بست سپس درحالیکه از عصبانیت در حال انفجار بود به آرامی به سمت در ورودی ساختمان رفت .
بعد از روبوسی و احوالپرسی معمول ، به سرعت چایی که زن عمو برایش ریخته بود را نوشید و به بهانه صحبت درباره ازدواج به اتاق ماهان رفت ، هرچقدر که او عصبانی و خسته بود در عوض ماهان بشاش و بذله گو شده بود و به قول خودش داشت جدیدترین جوک های آن روز را از روی گوشی برایش می خواند ، خنده های ماهان ، عصبانیت فروزنده را بیشتر می کرد تا اینکه ناگهان طاقت خود را از دست داد و با عصبانیت به سمت میز کامپیوتر ماهان خیز برداشت و گوشی را از دستان او قاپید.
ماهان دست به سینه شد و روی صندلی کامپیوتر به راست و چپ خود را تکان داد ، فروزنده روی تخت نشست و گوشی را کنار خود گذاشت سپس با بغض گفت :
-اینکارها یعنی چی؟!
ماهان شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : یعنی چی؟!
فروزنده آهی کشید و گفت :
-اینقدر منو بازی نده!
ماهان حق به جانب گفت :
-تو هم اینقدر منو به بازی نگیر....
فروزنده به آرامی گفت : من تو رو به بازی نگرفتم....
ماهان پوزخندی زد و گفت :
-پس منم تو رو بازی ندادم....
فروزنده پوفی کشید و با پریشانی گفت :
-چرا داری لجبازی می کنی؟!!
ماهان با قاطعیت گفت : اگه نمی خوای ازدواج کنی...باشه...من مانع نمی شم فقط فروزنده خانوم خودت باید توی جمع ، جلوی همه بگی که می خوای نامزدی بهم بخوره و علت واقعیشو هم بگی.....
فروزنده آب دهانش را به سختی فرو داد ، احساس می کرد دهانش خشک شده ، حالا به سختی نفس می کشید .
فروزنده : من نمی تونم....
ماهان : می تونی....
فروزنده : نمی تونم.....
ماهان : باید جلوی بابامو و عمو بگی که خاطرخواه یه مرد دیگه شدی....
فروزنده از روی تخت بلند شد و با ناراحتی اتاق را ترک کرد ، ماهان از پشت در ، صدای خداحافظی کردن او با مادرش را شنید ، برایش نگران بود ولی می خواست ببیند عشق او به آن مرد چقدر واقعی است ، آیا بخاطر آن مرد جلوی همه می ایستد و با شهامت می گوید نامزدی را بهم زده است....؟
زمان همه چیز را مشخص می کرد و ماهان صبورانه به انتظار آن روز نشسته بود.
***
اشک های فروزنده روی گونه هایش جاری شده بود ، تمام مدتی که از خانه عمو اینها بیرون آمده بود فقط داشت به شرطی که ماهان برای بهم خوردن نامزدی گذاشته بود فکر می کرد ، چطور می تونست جلوی پدرش و عمو بایستد و واقعیت را بگوید ، نسبت به عشق و احساسش تردید داشت ، حتی نمی توانست به آن شرایط فکر کند ، قدمهایش تند شده بود شاید داشت می دوید و خودش خبر نداشت ، از خیابان ها که بی احتیاط می گذشت صدای بوق راننده های عصبانی را می شنید ، فکر می کرد نگاههای مردم در خیابان نسبت به او فرق کرده است ، انگار همه ی شهر می دانستند که او می خواهد نامزدی اش را بهم بزند و با نگاه او را ملامت می کردند .
فروزنده دیگر توان راه رفتن نداشت ، به زور خودش را به میدان نزدیک خانه رساند ، کنار حوض بزرگ میدان نشست و دستش را درون آب کدر و بو گرفته آن برد ، کمی آب روی صورتش پاشید ، احساس سبکی در سرش می کرد و گویی گلویش از عطشی چندساله خشک مانده بود.
کمی همانجا نشست و سعی کرد چشمانش را ببندد ، صدای ماشین ها ، متلک ها آزارش می داد ، نه....آنجا هم جای نشستن نبود ،؛ باید می رفت و می رفت آنقدر که عطش درونش روی به خاموشی می نهاد . قدمهایش حالا آهسته تر شده بودند ولی گیج و منگ بود ، آفتاب بی جان عصر ، روی صورتش جا خوش کرده بود ، چشمانش به سختی مقابل را می دید ولی آنجا را خوب می شناخت ، چرا به آنجا آمده بود ؟
در این محله چکار می کرد؟ خانه شان که در چند خیابان پایین تر بود.....اینجا محله ی آنها نبود.....آن ساختمان مرمر که زیر نور می درخشید ، مقصد او نبود.....شاید دیوانه شده بود که دوباره به آنجا آمده بود....آنجا خانه ژوبین بود....
کمی عقب رفت و به ساختمان نگریست ، پنجره ی اتاق ژوبین را می شناخت ، دندان هایش را از حرص بهم فشرد ، با خود گفت :
-همیشه من باید دست به کار شم....یه روزی میشه ازم تشکر می کنی ، ترسو!
و خم شد و چند قلوه سنگ ظریف از روی زمین برداشت و پنجره اتاق ژوبین را نشانه گرفت. اولین قلوه سنگ را انداخت ، به شیشه خورد و صدا داد ، دلش خنک شد ، زیر لب با حرص گفت :
-ترسو!!!
دومین قلوه سنگ را هم پرت کرد ، آن هم دقیقا به همانجای قبلی خورد ، زیر لب گفت :
-بی اراده!!!
سومی را هم آماده پرتاب کرده بود که ناگهان پنجره اتاق باز شد ، فروزنده هراسان از اینکه همین الان است که مورد ناسزای نامادری و خواهر ژوبین قرار بگیرد ، خواست که پشت درختی پنهان شود ولی دیر پنهان شدن او مساوی با دیدن چهره عصبانی ژوبین بود ، دهانش از تعجب بازمانده بود ، ژوبین در تهران بود؟!
ژوبین هم با دیدن فروزنده در آنجا تعجب کرده بود ، از نگاه هاج و واج و چشمان گرد شده و دهان نیمه بازش کاملا مشخص بود ، فروزنده جلوتر آمد و با خوشحالی برایش دست تکان داد اما هرچه او یشتر لبخند می زد ، ژوبین نه تنها لبخند نمی زد بلکه اخم روی پیشانی اش واضح تر می شد ، فروزنده خواست چیزی بگوید که ژوبین از پشت پنجره کنار رفت ، چند لحظه بعد صدای داد و بیداد ژوبین و ناژین در کوچه پیچیده بود....فروزنده می دانست که برای چه دعوا می کنند ، برای همین خیلی به ذوقش خورد ، سرش را پایین انداخت ، بغض راه گلویش را سد کرده بود و با غبغبی باد کرده به آسفالت کوچه می نگریست تا اینکه صدای ناژین را از بالا شنید :
-تو اینجا چکار می کنی؟!!
فروزنده سرش را بالا آورد ، ناژین نگاه حق به جانبی به او انداخت و با ملامت سرش را به راست و چپ تکان داد ، فروزنده خواست چیزی بگوید که او خیلی سریع تر از ژوبین ، از پشت پنجره کنار رفت. فروزنده آهی از ته دل کشید و درحالیکه شانه هایش از غصه می لرزید ، تصمیم گرفن زودتر از آنجا برود ، هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای ژوبین را از پشت سر شنید:
-داری کجا می ری؟!
فروزنده ایستاد و به پشت سرش نگریست ، چهره کلافه ژوبین به خوبی نشان می داد که سر اجبار تا همین جا دنبالش آمده است ، برای همین با ناراحتی گفت :
-وقتی کسی از اومدنم خوشحال نیست....واسه چی بمونم؟
ژوبین لبخند محوی زد و پشت سرش را با کلافگی خاراند سپس سوئیچی که در دست داشت را مقابل نگاه فروزنده بالا برد و گفت :
-بریم یه دوری بزنیم.....
فروزنده که هنوز دلخور بود گفت : که چی بشه؟
ژوبین سرش را کج کرد و گفت : یه خورده حرف بزنیم....
فروزنده رویش را برگرداند و گفت :
-من وقتی برای حرف زدن ندارم....دیرم شده باید برم.
ژوبین با التماس گفت : فروزنده....بخاطر من!
فروزنده با چشمان اشک آلود نگاهش کرد ، خواست یک تف روی صورتش بندازد و بگوید :
-لعنتی.....اینکه الان اینجام بخاطر توهه....اینکه اینقدر دارم اذیت می شم، تحقیر میشم بخاطر توهه....کاشکی تو هم بخاطر من یه قدم ورمیداشتی.....!
ولی انگار زبانش از کار افتاده بود ، مثل همیشه این سکوت بود که بر لبانش جاری شده بود.
***
فروزنده در ماشینی که ژوبین گفته بود متعلق به نامادری اش هست نشسته بود و انتظار می کشید ، پس از چند دقیقه ، ژوبین آمد ولی تنها نبود ، گویی ناژین هم قصد داشت در این گفتگوی دو نفره آنها را همراهی کند ، ناژین محترمانه سلام داد و در صندلی عقب نشست ، فروزنده نیم نگاهی به او کرد و گفت :
-تو هم میای؟
هنوز ناژین جواب نداده بود ، که ژوبین در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست ، به صورتش صفایی داده بود و عطر ملایمی به یقه پیراهن سفید و شیکش زده بود ، فروزنده دلش می خواست نگاه ژوبین آنقدر جدی نباشد ولی حقیقت این بود که فروزنده در نگاه ژوبین یک نوع اجبار را می دید ، انگار دلش نمی خواست در کنار او باشد یا با او حرف بزند شاید ناژین مجبورش کرده بود.
ژوبین لبخند مصنوعی زد و با شرم گفت :
-ببخش فروزنده....تو که اومدی اینجا ، شوکه شدم....فکر کردم ناژین بهت گفته برگشتم....برای همین یکم با هم دعوا کردیم....ناراحت که نشدی؟
فروزنده با ناراحتی گفت :
-خوشحالم نشدم....
ژوبین از آیینه جلو به چشمان نگران خواهرش نگریست ، به او اشاره کرد که همه چیز را درست می کند ، برای ناژین لبخند گرمی زد و آرامتر شد ، فروزنده نگاهی به ژوبین انداخت و گفت :
-کجا داریم می ریم....؟
ژوبین با صدایی لرزان گفت : یه کافی شاپ این نزدیکی هاست....میریم اونجا!
سپس ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال گذاشت ، ده دقیقه بعد رو به روی کافی شاپ بودند . ژوبین همانطور پشت فرمان ، موبایلش را در دست گرفت و مشغول کاری با آن شد ، ناژین با تعجب گفت : پیاده نمیشی؟
ژوبین لبخند مصنوعی زد و گفت : شما دو تا برید من الان میام.
فروزنده با ناراحتی از ماشین پیاده شد ، ناژین هم به دنبالش؛ بعد برای اینکه از دل فروزنده درآورد سعی کرد طوری حرکات برادرش را توجیه کند، پس همانطور که به سمت کافی شاپ می رفتند سرصحبت بینشان باز شد .
ناژین : این اولین بارش نیس که اینقدر بی ملاحظه رفتار می کنه....
فروزنده : می دونم....
ناژین : واسه چی اومدی دم خونه؟ که ببینیش؟ از کجا می دونستی برگشته؟!
فروزنده : نمی دونستم برگشته....می دونی یه حسی وادارم کرد بیام....همون حسی که منو وادار کرد برم شمال....وگرنه بخاطر دروغهای تو از کجا می فهمیدم ژوبین هنوز توی ایرانه.....یه چیزی می خواد ما رو سر راه هم قرار بده....یه چیزی مثل سرنوشت.
ناژین چیزی نگفت ولی لبخند حزن انگیزی روی صورتش نقش بست ، شاید به بیچارگی فروزنده تاسف می خورد یا به بیچارگی برادرش، شاید احساس فروزنده برایش خنده دار و غیرقابل درک بود ، ولی هر چه بود فروزنده نمی توانست از افکار او سر دربیاورد ، ناژین همیشه تودار بود ، راضی به سکوتی غم انگیز .
داخل که شدند به سرعت پشت میزی گرد که وسط کافی شاپ بود، نشستند، محیط دور و برشان تقریبا شلوغ بود ، در این ساعت روز، جوانان خسته و عشاق دلگیر همه به آنجا پناه آورده بودند . ناژین دوباره یکی از همان لبخندها زد سپس منوی روی میز را برداشت و شروع به خواندن کرد ، هر موردی که می خواند پشت سرش قیمتش را هم می خواند و برایش مهم بود که چه قیمتی دارد ، اما فروزنده برای خوردن یا فکر درمورد قیمت یک خوردنی به آنجا نیامده بود ، تمام فکرش معطوف به ژوبین و نگاهش به در ورودی ثابت مانده بود، تحمل انتظار را نداشت و آرامش ناژین هنگام خواندن منو بیشتر او را عصبی می کرد ، روی به ناژین کرد و خواست از او بخواهد قیمت ها را در دلش بخواند که صدای همهمه جمعیت ، توجه هر دوی آنها را به اطراف جلب کرد ، حالا نگاه همه به ژوبین بود که در مقابل در ورودی ایستاده و روبان قرمزی بر سینه اش نصب بود.
فروزنده نگاهی گذرا به ناژین انداخت ، رنگ چهره اش کاملا پریده بود ، ژوبین با اعتماد به نفس درحالیکه سرش را بالا گرفته بود به سمت میز آنها آمد و با صدایی که از عمد تُن آن را بالا برده بود روی به فروزنده گفت :
-چه خوب که بیشتر اینایی که اینجا هستند می دونند این روبان علامت بیماری ایدزه....
بعد روی به جمعیت کرد و گفت :
-ببخشید نمی خواستم بترسونمتون فقط قصدم آگاهی بود....خیالم راحت شد که فهمیدید من ایدز دارم!
فروزنده بی اراده بلند شد ، صورتش از خشم و خجالت برافروخته بود ، مسئول کافی شاپ جلو آمد و با عصبانیت ژوبین را به سمت بیرون هل داد درحالیکه مدام می گفت :
-برو بیرون دیوونه.....برو بیرون....اومدی اینجا رو بهم بریزی....؟ برو بیرون تا پلیس خبر نکردم....
ژوبین بدون هیچ مقاومتی از کافی شاپ بیرون رفت ، فروزنده به جمعیت نگریست که هراسان به او و ناژین نگاه می کردند ، بعضی ها هم از ترس اینکه ایدز نگیرند داشتند از سر میزها بلند می شدند ، همین لحظه بود که بغض فروزنده شکست و بی اختیار گریست بعد با عجله از کافی شاپ خارج شد ، ناژین هم با شرمساری پشت سر او راه افتاد.
ژوبین در کمال خونسردی آنطرف خیابان به درختی تکیه داده بود و به چهره ناراحت و پریشان فروزنده و خواهرش می نگریست ، فروزنده تا او را دید به سمتش دوید و درحالیکه از خشم صدایش می لرزید گفت :
-پس شما برید الان میامت این بود؟!.....چی رو می خواستی ثابت کنی؟! چرا اینکارو کردی؟
ژوبین آهی کشید و روبان قرمز را از سینه اش جدا کرد و رو به روی فروزنده گرفت سپس گفت :
-اینو.....اینو می خواستم بهت بفهمونم که....تو حتی تحمل اینو نداری که غریبه ها بفهمن کسی که باهاشی ایدز داره....چه برسه به پدر و مادرت....تو از بودن با من خجالت می کشی....!!! این روبان رو بخاطر این زدم که همه درونمو ببینن....این درون منه....این بیماری با منه....همه ازش می ترسن....با انگشت منو به همدیگه نشون میدن و پچ پچ می کنن....تو هم می ترسی....شاید از ایدز نترسی....ولی از برملا شدن این حقیقت می ترسی....من تو رو شرمسار می کنم....فقط خواستم اینو بهت ثابت کنم....
فروزنده آب بینی اش را بالا کشید و با حرص گفت :
-آره من خجالت می کشم دیگران اینو بفهمن....چون.....چون دیگران اینو خیلی بزرگ می بینن....مثل یه غول....ولی برای من خیلی کوچیکه....بی اهمیته....مثل کثیف شدن لباس....می دونی من چکار می کنم؟ اون موقع فقط لباسمو عوض می کنم....این دید منه....شاید برای یکی کثیف شدن لباسش دیگه آخر دنیاس....این دید اونه....توهیچی رو بمن ثابت نکردی....به خودت ثابت کردی که چقدر از رنجوندن دیگرون لذت می بری....پس همیشه از این حس لذت ببر........فکر کردم این یه رویای شیرینه....فکر کردم سرنوشته...اگه دیگرون گفتند نمیشه ما میگیم میشه....ولی تو بیماری تو ،خیلی بزرگ کردی....و عشقمون رو خیلی کوچیک....شاید عشقت بمن یه هوس بود....نباید توی خیابون عاشق می شدم....زندگیت بمن هیچ ربطی نداره....نباید به رویاهام پر و بال می دادم.....واقعیت اینه ، من این طرف رودخونه وایستادم و تو اون طرف....می تونستیم واسه رسیدن به هم یه پل بسازیم....تو این رویا رو کُشتی....نخواستی که اتفاق بیفته....حالا دیگه منم نمی خوام....دیگه عشق اینجوری نمی خوام....
فروزنده نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست سپس به ناژین که با ناراحتی به آن دو می نگریست ، نگاهی کرد و گفت :
-ازت دلگیر نیستم....نه از تو ...نه از برادرت....یه روز توی یه کوچه اون ناجی من بود...شاید احساس دین بهش می کردم که می خواستم کمکش کنم....می خواستم عاشقش باشم...تا همینجا تونستم....دیگه نمی تونم....
و بدون اینکه توان ادامه سخنش را داشته باشد از آنجا دور شد ، ناژین خواست دنبالش برود که ژوبین مانع شد .
ناژین : چرا....؟!!
ژوبین : باید اینجوری می شد....
ناژین : اونو از خودت روندی....!!!
ژوبین : همینو می خواستم....باید بره....راه زیادی رو باید بره!
ژوبین این را گفت و به روبان قرمز در دستش نگریست ، آن را درون جوی آب انداخت ، روبان برای همیشه رفت....
فروزنده برای همیشه رفت.... آب همه چیز را با خود برد....
رویا منم....
رویا تویی...
رویا آرامش شبهای پرستاره ست...
خیال بی همتای عاشقانه ست...
اوج پرواز در بلندای آسمان
عمق دریای آبی احساس ست....
رویا سبدهای پر ز گلهای سرخ
چیدمان بوسه های سحر خیزه....
دل آرامی غریب صبح مه گرفته....
خیال آسوده ی گذشتن از خیابان باران خورده...
رویا امید وصال دستهای من....
با دستهای توست....
رویا زیبایی ست...
زیباست....
ولی افسوس...
که حقیقت چیز دیگر است....
سپس با نگرانی به مادرش نگریست و گفت :
ای وای...چی شده مامان؟...حالت خوبه؟! بذار برم یه لیوان آب قند درست کنم الان میام.
فریده خواست مانع شود ولی فروزنده که نگران شده بود بی آنکه مهلتی به مادرش بدهد به سرعت از اتاق بیرون رفت ، این فاصله زمانی ، فرصت مناسبی برای فریده بود تا به حرفایی که جاری اش-نفیسه- درباره فروزنده و ماهان به او گفته بود خوب فکر کند . وقتی فروزنده با یک لیوان آب قند برگشت ، فریده کمی خودش را روی تخت جابه جا کرد و درحالیکه لیوان آب قند در دستش به وضوح می لرزید روی به فروزنده که کنارش نشسته بود کرد و گفت :
-ببینم فروزنده....آخه این چه کاری بود تو کردی؟!!
فروزنده متعجب گفت : چکار؟...چکار کردم؟
فریده مضطرب گفت : همین چند دق پیش ، زن عموت زنگ زده بود....
رنگ چهره فروزنده با شنیدن اسم زن عمویش ، پرید و حالت ضعفی آشکار به او دست داد ، طوریکه دلش م خواست کمی از آب قند در دست مادرش را او بنوشد .
فریده با ناراحتی گفت : آخه چرا اینکارو کردی...؟!!
فروزنده با این فکر که ماجرای بهم خوردن نامزدی به گوش مادرش رسیده ، شمرده گفت :
-همون موقع که از شمال اومدیم می خواستم بهتون بگم....
-چرا حالا باید بشنوم دختر؟!
-آخه روم نمیشد بگم....از شما...از بابا خجالت می کشیدم.....
-آبروی منو بردی دختر...حالا زن عموت پیش خودش چی فکر می کنه؟!!
-بذارید هرچی می خوان درباره من بگن....باید اینکارو می کردم...دلم اینجوری می خواست، دیگه طاقت نداشتم!
فریده نگاه چپی به دخترش کرد و سپس از خجالت گوشه لبش را گاز گرفت، فروزنده نفسش را با حرص بیرون داد و گفت :
-از خودم بدم اومده....بازم نتونستم درست تصمیم بگیرم....دلم نمی خواد ماهان ازم ناراحت باشه....
-ماهان مجبورت کرد...؟
-نه....! من خودم خواستم....
فریده با ناراحتی گفت : دختر بی حیا...!!! خجالتم خوب چیزیه....
فروزنده سرش را پاین انداخت و گفت : آره من بی حیام....ولی چکار کنم ....دوستش دارم!!!
فریده عصبانی شد و گفت : خوبه خوبه....! انگار که من شوهرمو دوست نداشتم....یه زمانی منم هم سن تو بودم....یادم نمیاد اینقدر واسه شوهر کردن هول کرده باشم.....شما دخترای امروزی هم نوبریت وا.....
فروزنده با تعجب به مادرش نگریست و خواست چیزی بگوید که فریده دوباره به سخنرانی اش ادامه داد :
-وقتی زن عموت گفت تو و ماهان قراره زودتر از موعد ازدواج کنید....سرم سوت کشید ....نگفتید یه بزرگتری هم دارید...حالا دیگه واسه خودتون می بُرید و می دوزید....دلیلتونم اینه که همدیگه رو دوست دارید...یا چه می دونم دیگه طاقت ندارید....از پدرت خجالت نکشیدی؟ وای عموت اگه شنیده باشه چی میگه....وای....
فروزنده درحالیکه هنوز سردرگم بود گفت :
-وایسا ببینم مامان.....داری چی میگی؟ از چی صحبت می کنی....؟! من و ماهان کی همچین قراری گذاشتیم؟!
-یعنی میگی ماهان دروغ میگه....؟!
فروزنده خواست چیزی بگوید ولی صلاح ندانست ، مادرش چند دقیقه دیگر حرف زد و نصیحت کرد و هرچه لقب از بی حیا گرفته تا چشم سفید و گیس بریده ، نثار او کرد سپس از اتاق بیرون رفت ، فروزنده مدتی در اتاقش راه رفت و فکر کرد ، مردد بود که با ماهان تماس بگیرد یا نه ولی عاقبت موبایلش را از روی میز برداشت و شماره ماهان را گرفت ، هر چقدر زنگ زد یا در دسترس نبود یا جواب نمی داد ، حالا عصبانیت فروزنده با این حس که ماهان دارد لجبازی می کند ، بیشتر شده بود ، فوری مانتو و شلواری پوشید و شال به سرد کرد و از اتاقش بیرون رفت ، فریده که در آشپزخانه بود با دیدن فروزنده گفت :
-کجا شال و کلاه کردی این وقت ظهر.....؟!
فروزنده با پریشانی گفت : می خوام برم ماهان رو ببینم.
فریده چپ چپ به او نگاه کرد و گفت :
-واقعا که.....پس یه ساعت چی داشتم بهت می گفتم که....
فروزنده حرف مادرش را ادامه داد :
-باشه مادر من.....دختر باید سنگین باشه....احترام خودشو نگه داره....اینقدر هول بازی در نیاره....یکم هم ناز داشته باشه که خریداری واسش باشه....بخدا من درسامو از بَرم....ولی باید بِرم....بعدا بهتون توضیح میدم....اگه بابا اومد چیزی نگید....
و بی آنکه منتظر شود تا مادرش چیزی بگوید، به سرعت از خانه بیرون رفت.
***
فروزنده آنقدر نگران و ناراحت بود که متوجه نشد چطور خودش را به خانه عمویش رساند ، وقتی پایین آپارتمان آنها ایستاده بود به این فکر می کرد که چطوری ماهان را به پایین بکشد، ساده ترین راه ، برقراری یک تماس تلفی بود ولی آیا ماهان اینبار تلفن اش را جواب می داد ؟
امتحانش ضرری نداشت ، حداقل او را از این برهوت تردید نجات می داد . موبایلش را از جیب مانتویش بیرون آورد و با دستانی لرزان شماره ماهان را گرفت ، بعد از چندبار بوق زدن تا صدای ماهان را شنید ، نفسش را با خیال راحت بیرون داد .
ماهان : چیه خانوم؟ چرا اینقدر زنگ می زنی مزاحم می شی؟!
فروزنده : خجالت بکش آقا ماهان....این چه حرفایی بود که توی دهن همه انداختی.....؟
ماهان : خب....چکار کنم؟....یه خطایی کردم....حالا تو کوتاه بیا!
فروزنده پوزخندی زد و با حرص گفت :
-چی؟! کوتاه بیام....؟ روتو برم....من کجا دلم می خواد عروسی زودتر انجام شه؟ مثل اینکه خوب متوجه نشدی توی شمال بهت چی گفتم....
ماهان : چرا....خیلی هم خوب متوجه شدم.....می خوای نامزدی بهم بخوره!
فروزنده : پس چرا این چرت و پرتا رو گفتی؟
ماهان : حالا چکار کنم؟!
فروزنده : خودت زدی خرابش کردی، خودتم باید درستش کنی....حالا بیا پایین فکرامون رو روی هم بذاریم تا بلکه خرابکاری شما رو یه جوری درست کنیم....
ماهان : بیام پایین؟ مگه تو کجایی؟
فروزنده : پایین خونتونم!
ماهان : بیا بالا یه چایی بخور!
فروزنده : روی اعصابم نرو ماهان...بیا پایین!
فروزنده خواست تماس را قطع کند که صدای نسبتا بلند ماهان از درون گوشی او را دستپاچه کرد.
ماهان : مامان...مامان...مهمون داریم ، فروزنده پایین ساختمونه!
فروزنده فوری گوشی را قطع کرد و شروع به جویدن ناخن دستش کرد ، در حال و هوای خودش بود که صدای زن عمویش را از بالا شنید ، از پنجره آشپزخانه به او می نگریست و صدایش می کرد ، سلام بی صدایی گفت و لبخندی ساختگی روی صورتش نقش بست سپس درحالیکه از عصبانیت در حال انفجار بود به آرامی به سمت در ورودی ساختمان رفت .
بعد از روبوسی و احوالپرسی معمول ، به سرعت چایی که زن عمو برایش ریخته بود را نوشید و به بهانه صحبت درباره ازدواج به اتاق ماهان رفت ، هرچقدر که او عصبانی و خسته بود در عوض ماهان بشاش و بذله گو شده بود و به قول خودش داشت جدیدترین جوک های آن روز را از روی گوشی برایش می خواند ، خنده های ماهان ، عصبانیت فروزنده را بیشتر می کرد تا اینکه ناگهان طاقت خود را از دست داد و با عصبانیت به سمت میز کامپیوتر ماهان خیز برداشت و گوشی را از دستان او قاپید.
ماهان دست به سینه شد و روی صندلی کامپیوتر به راست و چپ خود را تکان داد ، فروزنده روی تخت نشست و گوشی را کنار خود گذاشت سپس با بغض گفت :
-اینکارها یعنی چی؟!
ماهان شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : یعنی چی؟!
فروزنده آهی کشید و گفت :
-اینقدر منو بازی نده!
ماهان حق به جانب گفت :
-تو هم اینقدر منو به بازی نگیر....
فروزنده به آرامی گفت : من تو رو به بازی نگرفتم....
ماهان پوزخندی زد و گفت :
-پس منم تو رو بازی ندادم....
فروزنده پوفی کشید و با پریشانی گفت :
-چرا داری لجبازی می کنی؟!!
ماهان با قاطعیت گفت : اگه نمی خوای ازدواج کنی...باشه...من مانع نمی شم فقط فروزنده خانوم خودت باید توی جمع ، جلوی همه بگی که می خوای نامزدی بهم بخوره و علت واقعیشو هم بگی.....
فروزنده آب دهانش را به سختی فرو داد ، احساس می کرد دهانش خشک شده ، حالا به سختی نفس می کشید .
فروزنده : من نمی تونم....
ماهان : می تونی....
فروزنده : نمی تونم.....
ماهان : باید جلوی بابامو و عمو بگی که خاطرخواه یه مرد دیگه شدی....
فروزنده از روی تخت بلند شد و با ناراحتی اتاق را ترک کرد ، ماهان از پشت در ، صدای خداحافظی کردن او با مادرش را شنید ، برایش نگران بود ولی می خواست ببیند عشق او به آن مرد چقدر واقعی است ، آیا بخاطر آن مرد جلوی همه می ایستد و با شهامت می گوید نامزدی را بهم زده است....؟
زمان همه چیز را مشخص می کرد و ماهان صبورانه به انتظار آن روز نشسته بود.
***
اشک های فروزنده روی گونه هایش جاری شده بود ، تمام مدتی که از خانه عمو اینها بیرون آمده بود فقط داشت به شرطی که ماهان برای بهم خوردن نامزدی گذاشته بود فکر می کرد ، چطور می تونست جلوی پدرش و عمو بایستد و واقعیت را بگوید ، نسبت به عشق و احساسش تردید داشت ، حتی نمی توانست به آن شرایط فکر کند ، قدمهایش تند شده بود شاید داشت می دوید و خودش خبر نداشت ، از خیابان ها که بی احتیاط می گذشت صدای بوق راننده های عصبانی را می شنید ، فکر می کرد نگاههای مردم در خیابان نسبت به او فرق کرده است ، انگار همه ی شهر می دانستند که او می خواهد نامزدی اش را بهم بزند و با نگاه او را ملامت می کردند .
فروزنده دیگر توان راه رفتن نداشت ، به زور خودش را به میدان نزدیک خانه رساند ، کنار حوض بزرگ میدان نشست و دستش را درون آب کدر و بو گرفته آن برد ، کمی آب روی صورتش پاشید ، احساس سبکی در سرش می کرد و گویی گلویش از عطشی چندساله خشک مانده بود.
کمی همانجا نشست و سعی کرد چشمانش را ببندد ، صدای ماشین ها ، متلک ها آزارش می داد ، نه....آنجا هم جای نشستن نبود ،؛ باید می رفت و می رفت آنقدر که عطش درونش روی به خاموشی می نهاد . قدمهایش حالا آهسته تر شده بودند ولی گیج و منگ بود ، آفتاب بی جان عصر ، روی صورتش جا خوش کرده بود ، چشمانش به سختی مقابل را می دید ولی آنجا را خوب می شناخت ، چرا به آنجا آمده بود ؟
در این محله چکار می کرد؟ خانه شان که در چند خیابان پایین تر بود.....اینجا محله ی آنها نبود.....آن ساختمان مرمر که زیر نور می درخشید ، مقصد او نبود.....شاید دیوانه شده بود که دوباره به آنجا آمده بود....آنجا خانه ژوبین بود....
کمی عقب رفت و به ساختمان نگریست ، پنجره ی اتاق ژوبین را می شناخت ، دندان هایش را از حرص بهم فشرد ، با خود گفت :
-همیشه من باید دست به کار شم....یه روزی میشه ازم تشکر می کنی ، ترسو!
و خم شد و چند قلوه سنگ ظریف از روی زمین برداشت و پنجره اتاق ژوبین را نشانه گرفت. اولین قلوه سنگ را انداخت ، به شیشه خورد و صدا داد ، دلش خنک شد ، زیر لب با حرص گفت :
-ترسو!!!
دومین قلوه سنگ را هم پرت کرد ، آن هم دقیقا به همانجای قبلی خورد ، زیر لب گفت :
-بی اراده!!!
سومی را هم آماده پرتاب کرده بود که ناگهان پنجره اتاق باز شد ، فروزنده هراسان از اینکه همین الان است که مورد ناسزای نامادری و خواهر ژوبین قرار بگیرد ، خواست که پشت درختی پنهان شود ولی دیر پنهان شدن او مساوی با دیدن چهره عصبانی ژوبین بود ، دهانش از تعجب بازمانده بود ، ژوبین در تهران بود؟!
ژوبین هم با دیدن فروزنده در آنجا تعجب کرده بود ، از نگاه هاج و واج و چشمان گرد شده و دهان نیمه بازش کاملا مشخص بود ، فروزنده جلوتر آمد و با خوشحالی برایش دست تکان داد اما هرچه او یشتر لبخند می زد ، ژوبین نه تنها لبخند نمی زد بلکه اخم روی پیشانی اش واضح تر می شد ، فروزنده خواست چیزی بگوید که ژوبین از پشت پنجره کنار رفت ، چند لحظه بعد صدای داد و بیداد ژوبین و ناژین در کوچه پیچیده بود....فروزنده می دانست که برای چه دعوا می کنند ، برای همین خیلی به ذوقش خورد ، سرش را پایین انداخت ، بغض راه گلویش را سد کرده بود و با غبغبی باد کرده به آسفالت کوچه می نگریست تا اینکه صدای ناژین را از بالا شنید :
-تو اینجا چکار می کنی؟!!
فروزنده سرش را بالا آورد ، ناژین نگاه حق به جانبی به او انداخت و با ملامت سرش را به راست و چپ تکان داد ، فروزنده خواست چیزی بگوید که او خیلی سریع تر از ژوبین ، از پشت پنجره کنار رفت. فروزنده آهی از ته دل کشید و درحالیکه شانه هایش از غصه می لرزید ، تصمیم گرفن زودتر از آنجا برود ، هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای ژوبین را از پشت سر شنید:
-داری کجا می ری؟!
فروزنده ایستاد و به پشت سرش نگریست ، چهره کلافه ژوبین به خوبی نشان می داد که سر اجبار تا همین جا دنبالش آمده است ، برای همین با ناراحتی گفت :
-وقتی کسی از اومدنم خوشحال نیست....واسه چی بمونم؟
ژوبین لبخند محوی زد و پشت سرش را با کلافگی خاراند سپس سوئیچی که در دست داشت را مقابل نگاه فروزنده بالا برد و گفت :
-بریم یه دوری بزنیم.....
فروزنده که هنوز دلخور بود گفت : که چی بشه؟
ژوبین سرش را کج کرد و گفت : یه خورده حرف بزنیم....
فروزنده رویش را برگرداند و گفت :
-من وقتی برای حرف زدن ندارم....دیرم شده باید برم.
ژوبین با التماس گفت : فروزنده....بخاطر من!
فروزنده با چشمان اشک آلود نگاهش کرد ، خواست یک تف روی صورتش بندازد و بگوید :
-لعنتی.....اینکه الان اینجام بخاطر توهه....اینکه اینقدر دارم اذیت می شم، تحقیر میشم بخاطر توهه....کاشکی تو هم بخاطر من یه قدم ورمیداشتی.....!
ولی انگار زبانش از کار افتاده بود ، مثل همیشه این سکوت بود که بر لبانش جاری شده بود.
***
فروزنده در ماشینی که ژوبین گفته بود متعلق به نامادری اش هست نشسته بود و انتظار می کشید ، پس از چند دقیقه ، ژوبین آمد ولی تنها نبود ، گویی ناژین هم قصد داشت در این گفتگوی دو نفره آنها را همراهی کند ، ناژین محترمانه سلام داد و در صندلی عقب نشست ، فروزنده نیم نگاهی به او کرد و گفت :
-تو هم میای؟
هنوز ناژین جواب نداده بود ، که ژوبین در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست ، به صورتش صفایی داده بود و عطر ملایمی به یقه پیراهن سفید و شیکش زده بود ، فروزنده دلش می خواست نگاه ژوبین آنقدر جدی نباشد ولی حقیقت این بود که فروزنده در نگاه ژوبین یک نوع اجبار را می دید ، انگار دلش نمی خواست در کنار او باشد یا با او حرف بزند شاید ناژین مجبورش کرده بود.
ژوبین لبخند مصنوعی زد و با شرم گفت :
-ببخش فروزنده....تو که اومدی اینجا ، شوکه شدم....فکر کردم ناژین بهت گفته برگشتم....برای همین یکم با هم دعوا کردیم....ناراحت که نشدی؟
فروزنده با ناراحتی گفت :
-خوشحالم نشدم....
ژوبین از آیینه جلو به چشمان نگران خواهرش نگریست ، به او اشاره کرد که همه چیز را درست می کند ، برای ناژین لبخند گرمی زد و آرامتر شد ، فروزنده نگاهی به ژوبین انداخت و گفت :
-کجا داریم می ریم....؟
ژوبین با صدایی لرزان گفت : یه کافی شاپ این نزدیکی هاست....میریم اونجا!
سپس ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال گذاشت ، ده دقیقه بعد رو به روی کافی شاپ بودند . ژوبین همانطور پشت فرمان ، موبایلش را در دست گرفت و مشغول کاری با آن شد ، ناژین با تعجب گفت : پیاده نمیشی؟
ژوبین لبخند مصنوعی زد و گفت : شما دو تا برید من الان میام.
فروزنده با ناراحتی از ماشین پیاده شد ، ناژین هم به دنبالش؛ بعد برای اینکه از دل فروزنده درآورد سعی کرد طوری حرکات برادرش را توجیه کند، پس همانطور که به سمت کافی شاپ می رفتند سرصحبت بینشان باز شد .
ناژین : این اولین بارش نیس که اینقدر بی ملاحظه رفتار می کنه....
فروزنده : می دونم....
ناژین : واسه چی اومدی دم خونه؟ که ببینیش؟ از کجا می دونستی برگشته؟!
فروزنده : نمی دونستم برگشته....می دونی یه حسی وادارم کرد بیام....همون حسی که منو وادار کرد برم شمال....وگرنه بخاطر دروغهای تو از کجا می فهمیدم ژوبین هنوز توی ایرانه.....یه چیزی می خواد ما رو سر راه هم قرار بده....یه چیزی مثل سرنوشت.
ناژین چیزی نگفت ولی لبخند حزن انگیزی روی صورتش نقش بست ، شاید به بیچارگی فروزنده تاسف می خورد یا به بیچارگی برادرش، شاید احساس فروزنده برایش خنده دار و غیرقابل درک بود ، ولی هر چه بود فروزنده نمی توانست از افکار او سر دربیاورد ، ناژین همیشه تودار بود ، راضی به سکوتی غم انگیز .
داخل که شدند به سرعت پشت میزی گرد که وسط کافی شاپ بود، نشستند، محیط دور و برشان تقریبا شلوغ بود ، در این ساعت روز، جوانان خسته و عشاق دلگیر همه به آنجا پناه آورده بودند . ناژین دوباره یکی از همان لبخندها زد سپس منوی روی میز را برداشت و شروع به خواندن کرد ، هر موردی که می خواند پشت سرش قیمتش را هم می خواند و برایش مهم بود که چه قیمتی دارد ، اما فروزنده برای خوردن یا فکر درمورد قیمت یک خوردنی به آنجا نیامده بود ، تمام فکرش معطوف به ژوبین و نگاهش به در ورودی ثابت مانده بود، تحمل انتظار را نداشت و آرامش ناژین هنگام خواندن منو بیشتر او را عصبی می کرد ، روی به ناژین کرد و خواست از او بخواهد قیمت ها را در دلش بخواند که صدای همهمه جمعیت ، توجه هر دوی آنها را به اطراف جلب کرد ، حالا نگاه همه به ژوبین بود که در مقابل در ورودی ایستاده و روبان قرمزی بر سینه اش نصب بود.
فروزنده نگاهی گذرا به ناژین انداخت ، رنگ چهره اش کاملا پریده بود ، ژوبین با اعتماد به نفس درحالیکه سرش را بالا گرفته بود به سمت میز آنها آمد و با صدایی که از عمد تُن آن را بالا برده بود روی به فروزنده گفت :
-چه خوب که بیشتر اینایی که اینجا هستند می دونند این روبان علامت بیماری ایدزه....
بعد روی به جمعیت کرد و گفت :
-ببخشید نمی خواستم بترسونمتون فقط قصدم آگاهی بود....خیالم راحت شد که فهمیدید من ایدز دارم!
فروزنده بی اراده بلند شد ، صورتش از خشم و خجالت برافروخته بود ، مسئول کافی شاپ جلو آمد و با عصبانیت ژوبین را به سمت بیرون هل داد درحالیکه مدام می گفت :
-برو بیرون دیوونه.....برو بیرون....اومدی اینجا رو بهم بریزی....؟ برو بیرون تا پلیس خبر نکردم....
ژوبین بدون هیچ مقاومتی از کافی شاپ بیرون رفت ، فروزنده به جمعیت نگریست که هراسان به او و ناژین نگاه می کردند ، بعضی ها هم از ترس اینکه ایدز نگیرند داشتند از سر میزها بلند می شدند ، همین لحظه بود که بغض فروزنده شکست و بی اختیار گریست بعد با عجله از کافی شاپ خارج شد ، ناژین هم با شرمساری پشت سر او راه افتاد.
ژوبین در کمال خونسردی آنطرف خیابان به درختی تکیه داده بود و به چهره ناراحت و پریشان فروزنده و خواهرش می نگریست ، فروزنده تا او را دید به سمتش دوید و درحالیکه از خشم صدایش می لرزید گفت :
-پس شما برید الان میامت این بود؟!.....چی رو می خواستی ثابت کنی؟! چرا اینکارو کردی؟
ژوبین آهی کشید و روبان قرمز را از سینه اش جدا کرد و رو به روی فروزنده گرفت سپس گفت :
-اینو.....اینو می خواستم بهت بفهمونم که....تو حتی تحمل اینو نداری که غریبه ها بفهمن کسی که باهاشی ایدز داره....چه برسه به پدر و مادرت....تو از بودن با من خجالت می کشی....!!! این روبان رو بخاطر این زدم که همه درونمو ببینن....این درون منه....این بیماری با منه....همه ازش می ترسن....با انگشت منو به همدیگه نشون میدن و پچ پچ می کنن....تو هم می ترسی....شاید از ایدز نترسی....ولی از برملا شدن این حقیقت می ترسی....من تو رو شرمسار می کنم....فقط خواستم اینو بهت ثابت کنم....
فروزنده آب بینی اش را بالا کشید و با حرص گفت :
-آره من خجالت می کشم دیگران اینو بفهمن....چون.....چون دیگران اینو خیلی بزرگ می بینن....مثل یه غول....ولی برای من خیلی کوچیکه....بی اهمیته....مثل کثیف شدن لباس....می دونی من چکار می کنم؟ اون موقع فقط لباسمو عوض می کنم....این دید منه....شاید برای یکی کثیف شدن لباسش دیگه آخر دنیاس....این دید اونه....توهیچی رو بمن ثابت نکردی....به خودت ثابت کردی که چقدر از رنجوندن دیگرون لذت می بری....پس همیشه از این حس لذت ببر........فکر کردم این یه رویای شیرینه....فکر کردم سرنوشته...اگه دیگرون گفتند نمیشه ما میگیم میشه....ولی تو بیماری تو ،خیلی بزرگ کردی....و عشقمون رو خیلی کوچیک....شاید عشقت بمن یه هوس بود....نباید توی خیابون عاشق می شدم....زندگیت بمن هیچ ربطی نداره....نباید به رویاهام پر و بال می دادم.....واقعیت اینه ، من این طرف رودخونه وایستادم و تو اون طرف....می تونستیم واسه رسیدن به هم یه پل بسازیم....تو این رویا رو کُشتی....نخواستی که اتفاق بیفته....حالا دیگه منم نمی خوام....دیگه عشق اینجوری نمی خوام....
فروزنده نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست سپس به ناژین که با ناراحتی به آن دو می نگریست ، نگاهی کرد و گفت :
-ازت دلگیر نیستم....نه از تو ...نه از برادرت....یه روز توی یه کوچه اون ناجی من بود...شاید احساس دین بهش می کردم که می خواستم کمکش کنم....می خواستم عاشقش باشم...تا همینجا تونستم....دیگه نمی تونم....
و بدون اینکه توان ادامه سخنش را داشته باشد از آنجا دور شد ، ناژین خواست دنبالش برود که ژوبین مانع شد .
ناژین : چرا....؟!!
ژوبین : باید اینجوری می شد....
ناژین : اونو از خودت روندی....!!!
ژوبین : همینو می خواستم....باید بره....راه زیادی رو باید بره!
ژوبین این را گفت و به روبان قرمز در دستش نگریست ، آن را درون جوی آب انداخت ، روبان برای همیشه رفت....
فروزنده برای همیشه رفت.... آب همه چیز را با خود برد....
رویا منم....
رویا تویی...
رویا آرامش شبهای پرستاره ست...
خیال بی همتای عاشقانه ست...
اوج پرواز در بلندای آسمان
عمق دریای آبی احساس ست....
رویا سبدهای پر ز گلهای سرخ
چیدمان بوسه های سحر خیزه....
دل آرامی غریب صبح مه گرفته....
خیال آسوده ی گذشتن از خیابان باران خورده...
رویا امید وصال دستهای من....
با دستهای توست....
رویا زیبایی ست...
زیباست....
ولی افسوس...
که حقیقت چیز دیگر است....